رمان خدایادوستت دارم1

بین مطالب وب سایت جستجو کنید


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
محمدبخش ابادی
4:49
پنج شنبه 27 آذر 1393

چه ز يباخالقي دارم...

چه بخشنده خداي عاشقي دارم...

که ميخواندمراباآنکه ميداندگنه کارم...

چشمانم رابرهم ميفشارم وروبه آسمان باتمام وجودتنهايک جمله برزبان ميرانم

خدايادوستت دارم

آري دوستت دارم به وسعت بخشندگيت....

دوستت دارم...

**********

دومهره ي اصلي رمان...

ساحل...

آرسام...

**********

خسته تلفنوقطع کردم ......

پوووووففففف.........اينم ازاين......

روزنامه رومچاله کردم وانداختم توي سطل ذباله ي کنارنيمکت......

راه افتادم ...بي هدف قدم ميزدم .....

به اطرافم نگاه ردم به بچه هايي که بازي ميکردند.....به آدمايي که کنارهم نشسته بودن وميخنديدن.....

هه.....همه ي ادماي اطرافم خوشحالن .....آره همه خوشحالن ....بين اين ادما فقط من يه وصله ي ناجورم.....

صداهاي توي سرم دوباره تکرارشدن.....

دستاموگذاشتم روي گوشام .....

دويدم.....دويدم.....

نفس کم آورده بودم ولي ميدويدم.....اکسيژن ميخواستم .....

دستموکردم توي جيبم ازاسپري نفس گرفتم.....

خم شدمودستموحائل زانوهام کردم.....

نفس عميق.....نفس عميق.....

يه ماشين کنارپام بوق زدسرموبلندکردم يه تاکسي زردرنگ بود.....

-جايي ميري دخترم؟

يه پيرمردحدوداشصت ساله بود.....

سرموتکون دادم وسوارشدم.....آدرس دادم.....

**********

کليدوتوي قفل چرخوندم....

درياباجيغ دويدسمتم وخودشوپرت کردتوبغلم.....

-سلام آبجي ساحل.....

لبخندخسته اي روي لبام نشوندم

-سلام عسلم خوبي؟

-اوهوم .....آبجي برام آبنبات خريدي؟

-آره عروسک اول يه بوس به آبجي بده تابهت بدم......

لپموبوس کرد.....منم پيشونيشوبوسيدم.....

دستموکردم توي کيفم ويه آبنبات چوبي دادم بهش باخوشحالي ازم گرفت.....

بالبخندگفتم...

-کيارش کجاست؟...

درحالي که داشت باپوسته ابنبات سروکله ميزدگفت

-داره جدول ضرب تمرين ميکنه...

منتظرحرف بعديم نشدوبادوازم دورشد

کفشامودراوردم ودستمونزديکه دهنم کردم بازدمموفوت کردم روي دستاي يخ زدم ودستاموبهم ماليدم کيفموپرت کردم روي زمين ورفتم توي اتاق...

مدادشوگذاشت روي زمين وسرشوازروي کتاباش بلندکرد...

-سلام ابجي خسته نباشي...

-سلام قهرمانه من ...داري چيکارميکني عزيزه اجي؟

اخماشوکشيدتوهم

-جدول ضرب تمرين ميکنم ...

نشستم کنارش وگفتم

-اين که اخم نداره ...

يهواخماموجمع کردم وادامه دادم

-اصلا وايساببينم چيزي خوري؟...

سرشوانداخت پايين وجوابمونداد..

دستموبه زمين گرفتم وبلندشدم ..دستموگرفتم جلوش..

-يه مردبايدقوي باشه مگه نه؟...

سرشوتکون داد..

لبخندم پررنگ شد

-پس دستتوبده به من..

رفتيم توي پذيرايي ..البته پذيرايي که نميشه گفت...کل خونه يه اتاق نقليه بايه پذيرايي که يه فرش دوازده متري ميخوره ...سرويس بهداشتي هم توي حياته ....کلايه خونه کلنگي که 5 تاخانواده توهرکدوم ازاتاقاش زندگي ميکنن...

زيپ کولموکشيدم وبه کيارش گفتم بره درياروصداکنه...وقتي دوتاشون نشستن روبروم ...دوتاساندويچ ازتوي کولم دراوردم يکيشودادم دست کيارش ويکيشم دست دريا...

کيارش-ابجي پس خودت چي؟...

لبخنددل گرم کني زدم وگفتم

-من خوردم نفسم شمابخوريد...

باعشق به خوردنشون نگاه کردم...به عزيزترين هاي زندگيم نگاه کردم...به اميدهاي زندگيم...که اگه نبودن مطمئناخيلي وقت پيش اين زندگي نکبتوتموم کرده بودم...

دوتادوقلوي 9 ساله....روزنه هاي اميدزندگيِ من...

صداي دراومدوبعدم اون صداي نخراشيدش سکوت فضاروشکافت...

-به به بالاخره چشم مابه جمال شماروشن شد...

تمام نفرتموحواله يه چشمام کردم وبهش زل زدم...

-خب که چي؟

-هيچي فقط...

دوباره دربازشدوحرفش نصفه موند...

-اواساحل مادراومدي؟...

پوزخندصداداري زدم

-ناراحتي برگردم...

-نه مادراين چه حرفيه خوبي؟...

به ظاهرپوزخندم پررنگ شدولي ازدرون خون گريه کردم...به جاي اينکه بپرسه کجابودي ميگه خوبي...

باصدايي که به زوربه گوش ميرسيدناليدم

-مگه فرقيم ميکنه؟...

-معلومه که فرق ميکنه...

قاسم مثل قاشق نشسته پريدوسط حرفامون...

-اقدس جمع کن اين توله هاتوببريه گوشه مهمون داريم...

شعله هاي خشمي که تابه اون لحظه مهارشون کرده بودم شدت گرفت...نه مثل اينکه اين چندروزه نبودم پرروشده...

بلندشدم ورفتم سمتش تازه ازسماوره کناراتاق چايي ريخته بودوداشت ليوانوميبردسمت لبش...

بادست زدم زيرليوان ليوان واژگون شدروي پيرهنش ...صداي دادي که کشيدوبالذت به جون خريدم...ليوان روکه جلوي پام افتاده بودباپاپرت کردم سمت ديوار..هزارتيکه شد...

صداموانداختم پس کلم...

-خوب گوش کن قاسم سگ صفت...درسته بهت لقب سگ دادن ولي به وقتش من ازتوسگ ترم خودتم ديدي وميدوني اون روم بالابيادتوکه هيچي گنده ترازتوشم برام عددي نيستن...پس اون گوشاي کرتوبازکن خوب گوش کن ببين چي ميگم اگه يه بار فقط يه بارديگه به اون دوتاطفله معصوم ازگل نازک تربگي دودمانتوبه بادميدم...اون رفقاي آشغالتم اگه پاشونوبذارن تواين خونه اين خونه روروسره توواون مفنگياخراب ميکنم...

بلندترازقبل دادزدم

-خرفهمي يانه؟...

فقط سرشوتکون داد...

برگشتم سمت بچه ها همديگه روبغل کرده بودن وکنج ديوارنشسته بودن...رفتم سمتشون وبغلشون کردم...صداي هق هق درياروقلبم خنجرکشيد...بادستم اشکاشونوپاک کردم وگفتم

-بريدتواتاق رختخواباتونوپهن کنيدتابيام براتون قصه بگم بدويدببينم...

به محض رفتنشون برگشتم سمت به اصطلاح مادرم...هنوزتوي چهارچوب دروايساده بودنفس عميقي کشيدمونگاهموازش گرفتم...راه افتادم سمت اتاق...

بينشون نشستم وبه چشماي پراشکشون نگاه کردم که توي تاريکي اتاق برق ميزد...

گفتم

-هي هي خوشگلاقرارگريه نداشتيماااا...گريه مال ادماي تنهاست ماکه تنهانيستيم مگه نه؟....

دوتاشون سرتکون دادن....

ازدروغي که گفته بودم دهنم طعم زهرگرفت..ماتنهابوديم ومن داشتم تلاش ميکردم اين دوتابچه نفهمن...من هيزم آتيش تنهاييم ...ميسوزم ولي دم نميزنم...حداقل نه تاوقتي که دونفرباشن که هم اونامنوبخوان هم من اونارو...

باصداي درياديوارافکارم ترک برداشت...

-ابجي قول بده هيچوقت تنهامون نذاري...

-من غلت بکنم شماروتنهابذارم...چشم قول قول ميدم که هميشه پيشتون باشم...

انگشت کوچيکشواوردجلو...

دلم آتيش گرفت...ازاين همه مظلوميت دلم به درداومد...من محکومم به دردبي پايان امابه کدامين گناه؟....اهي کشيدم وانگشتموتوي انگشت کوچيکش قفل کردم...

**********

30...روزنامه...25...آگهي...20...استخدام...15...کار...10...کار...5...بازم کار...

چراغ سبزشد...

کمي بعدروبه راننده گفتم

-اقاهمين جانگه داريد

کرايه روحساب کردم وپياده شدم...دستموداخل جيبم کردم وهمينطورکه سنگ جلوي پاموبه جلوهدايت ميکردم رفتم سمت دکه کنارخيابون...

-سلام دخترم بازم که اومدي!...

لبخندزوري زدم وگفتم

-سلام عمورحمت...

-سلام به روي ماهت ...اخه يعني تواين شهردراندشت يه کاربراي توگل دخترپيدانميشه؟...

-فعلاکه انگارقحطي کاراومده عمو...

روزنامه روازدستش گرفتم ورفتم سمت پارک روبرو...پاتوق هميشگيه اين روزاي من...

**********

به خودم لرزيدم

لعنتي چراانقدرهواسرده...تاکسي هم که پيدانميشه...

خودموبغل کردم...بارون هرلحظه شدت ميگرفت قطره هاي آب توي ژاکتم نفوذکرده بود...چتري هام خيس شده بودواززيرمقنعه ريخته بودروي پيشونيم...

هواتاريک شده بود...

ماشيني که باسرعت ازکنارم ردشدباعث شدآب هايي که توي گودال کنارم جمع شده بودبهم پاشيده بشه...صداي خنده ي جووناي داخل ماشين توي گوشم پيچيد...چندبارچشماموبازوبسته کردم...

دندوناموروي هم ساييدم...
-آشغالاي عوضي همتون مثل هميد...

يه تاکسي جلوي پام زدروترمز

-کجاميري خانم؟

به سرتاپام يه نگاهي انداختم عين موش آب کشيده شده بودم آدرسوبهش گفتم...

قيمتوکه گفت سرم سوت کشيد...پيدابودازاين ادماي فرصت طلبه...ولي چاره اي نبود...

همين که دستموگرفتم به دستگيره ي درصداي شخصي ازکنارم بلندشد

-آقامن ده برابرشوميدم منوببر...

بااخم برگشتم سمت صدا...

يه مردخوش پوش وشيک حدودا28يا29ميزددستاشوکرده بودتوي جيباي پالتوي مشکيش وباپاهاش روي زمين ضرب گرفته بود...

-بيابالاآقا...شرمندم خانوم...

تازه به خودم اومدم...

-چيوبيابالا؟؟؟؟؟...

-خانم ماهم اين نصفه شبي دنبال يه لقمه نونيم بروکناربذارسوارشه...

باقدماي محکم رفتم سمت پسرشيک پوشه...انگشت اشارموروبهش دقيقامماس باپالتوش گرفتم...

-ببين اقاي به ظاهرمحترم فکرکردي چون پولداري ميتوني هرغلتي دلت بخوادبکني؟...

پوزخندي زدم وادامه دادم

-آره ديگه وقتي چهارنفرمثل اين اقا(اشاره به راننده)پيدابشن که مردومردونگي روبه پول بفروشن نتيجش ميشه اينکه امثال شماهادوربرشون داره...

روکردم به راننده وگفتم ...

-دست مريزادايول داري بابا...هيچ فکرکردي ول کردن يه دخترتنها اين موقع شب اينجايعني عند بي جداني؟...

ازجلوي چشماي بهت زدشون ردشدم ورفتم سمت درماشين دروبازکردم وروبه پسره گفتم

-بفرماسوارشوتادروبرات ببندم درضمن لازم نيست ده(باتاکيد)برابرپولشوبهم بديد...

پوزخندي زدم ودروول کردم ...حالابهترشدحداقلش اينه که غرورم جريحه دارنشد...به سمت مخالف ماشين حرکت کردم توي اين بيستويک سال زندگيم هرچيزي روکه ازدست داده بودم ولي  خوب تونسته بودم غرورموحفظ کنم به جايي رسيدم که تونستم تموم ضعفاموپشت غروره سنگيم پنهون کنم...ازنظرخيلياغروريه اخلاق بدومزخرفه ....ولي براي من...نه...غروره من باعث شدبتونم زندگيه سگيموتحمل کنم...باعث شدبتونم ازخودموحقم دربرابراين گرگادفاع کنم...باعث شدحرف زورتوکتم نره...من باغرورانس گرفتم شدرفيقم مونسم همدمم وزندگي­م...

دندونام ازشدت سرمابهم ميخورداون وسط ماشينايي که گاه وبيگاه کنارپام ترمزميکردن اعصاب نداشتموضعيف ترميکردن...

بالاخره بعدازنيم ساعت پياده روي يه تاکسي گيرم اومدوبرگشتم خونه...

**********

درشيشه ي گلابوبازکردم وروي سنگ سختوسردريختم شيشه ي خالي روکنارم گذاشتم وبي توجه به خاکي شدن لباسام روي زمين نشستم چشماموبستمودستموروي نوشته هاي حک شده ي روي سنگ حرکت دادم...

چشماموبازکردم وگل رزسياه روگذاشتم روي سنگ ...

-سلام بابا...ساحلت اومده ...ببخشيداين چندروزنتونستم بيام خواستم ولي نشدباورکن نتونستم...ميدوني گاهي ميزنه به سرم منم مثل توخودموازهفت دولت آزادکنم...بيخيال همه چيزشموبيام پيشت...ولي اون قولي که بهت دادم وکيارشودرياباعث ميشن منصرف بشم...

قطره اي بارون روي گونم فروداومدباسرانگشتم لمسش کردم...

بي اختيارمتني توذهنم تداعي شد...

ازقوي بودن خسته ام

دلم يک شانه ميخواهد

تکيه دهم به آن وبي خيال همه ي دنيا

دلتنگي هايم راببارم...

چقدربا حال الان من مطابقت داشت...

خم شدم روي سنگ سردي که سال هاست مانع بين من وپدرمِ...اسمش روبوسيدم تماس لبم باسنگ خنک چندحس روبه قلبم سرازيرکرد...آرامش...بي پناهي ودلتنگي...

قطره هاي بارون باشدت بيشتري فرودميومدن...

**********

تندتندشماره روگرفتم بعدازچهارمين بوق بالاخره يه نفرجواب داد...

صداموصاف کردم وگفتم

-خسته نباشيدبراي آگهيتون تماس گرفتم...بله بله متوجهم...آدرسولطف کنيد...ممنون سرساعت اونجام...

تماسوقطع کردم...لبخندتلخي مهمون لبام شد...

**********

نفس عميقي کشيدم وواردشدم...

يه ويلاي بزرگ بامعماري مدرن وشيک...ازاونايي که امثال مافقط شبيهشونوتوفيلماديدن...ناخواسته پوزخندي زدم يکي مثل ماواسه خرج يوميه ش بايدصبح تاشب سگ دوبزنه يکيم مثل اينا...

قدمامومحکم ترازهميشه برداشتم جلوي اين قماش نبايدخودتوضعيف نشون بدي...

يه مردبالباس فرم خدمتکاراجلوم سبزشدوبادست به پلکان مارپيچي اشاره کردوگفت

-ازاين طرف

بادقت راهي که ميرفتموتوذهنم ثبت کردم که احياناموقع برگشت گم نشم...

طبقه ي دوم راه روي اول دردوم سمت چپ...

چندتقه به درزدوسرانجام صداي بمي که پيچيد

-بياداخل...

يه مردباپيراهن سفيداسپرت يه کروات مشکي که شل دورگردنش انداخته بودشلوارجين مشکي وکفشاي براق ورني مشکي برق کفشاش چشمموزديه لحظه باکفشاي کتون ساده ي خودم که خيليم سالم نبودمقايسشون کردم وخندم گرفت...

وامامهم ترازهمه چهرش...تونگاه اول برام خيلي آشنااومدوبعديهوهمه چيزازجلوي چشمام ردشد...

بارون...تاکسي...پسره...ده برابر...آره خودش بودهمون پسري که اون شب سرتاکسي باهاش دعوام شد...

انگاراونم يادش اومدچون بعدازاينکه سرتاپاي منويه نگاه موشکافانه انداخت باپوزخندگفت

-هي هي نگاه کن ببين کي اينجاست به به خانم شجاع...

باتمسخربه ژستش نگاه کردم دست به سينه جلوم وايساده بودوباپاش روي زمين ضرب گرفته بود...

سرموانداختم پايين وپوست لبموازحرص جويدم...ولي سعي کردم باخونسردي کامل باهاش صحبت کنم پس يه نفس عميق کشيدموگفتم

-من براي آگهيه توي روزنا...

بي توجه به من گفت

-ازپسش برمياي؟...توي اون روزنامه فقط نوشته بودنگهداري ازيه بيمارولي ننوشته بوديه معتادي که تازه ترک کرده...

يه چرخ دورم زدانگشت شستشوکشيدگوشه ي لبش وباتمسخرگفت

-ازپسش برمياي؟...به نظرمن که

مثل خودش پريدم وسط حرفش وگفتم

-نه

باتعجب گفت

-چي نه؟

سرموبلندکردم پوزخندعميقي زدم وگفتم

-ازپس بيمارتون شايدبربيام ولي بعيدميدونم بتونم شما(شماروباتاکيدگفتم)روتحمل کنم...

باچشمايي که ازتعجب وحرص تقريباداشت ازحدقه ميزدبيرون گفت

-توچطورجرئت ميکني بامن اينطو....

باصداي جيغي که ازبيرون اومدحرفشونيمه تموم رهاکرد...

جيغاي پياپي ودلخراش...

به طورکاملاغيراردي دويدم سمت درسرديه فلزِدستگيره ي دردستاي داغموخنک کرد...

دختري باظاهرپريشون توي دستاي دوتانگهبان اسيربودوتقلاميکرد

دختر-کمممممممممک...ولم کنيدعوضيا...مگه کريدميگم ولم کنيد....

دادزدم

-ولش کنيد....ساکت باش همه چيزتموم شده...هي باتوام...

ازجيغ کشيدن دست برداشت وخيره شدتوچشمام هنوزمات داشت نگام ميکردکه کشون کشون برش گردوندن توي اتاق...

بدون اينکه نگاهي به پشت سرم بندازم رفتم سمت پله ها...لعنتي  به من ربطي نداشت نبايددخالت ميکردم...

باکشيده شدن آستين مانتوم رشته ي افکارم پاره شد...

تعجب نکردم....

مدت هابودکه کمترچيزي پيداميشدتامنومتجب ياهيجانزده کنه...خيلي وقته که ازته دل نخنديدم...خيلي وقته که واقعاخوشحال نشدم...خيلي وقته که همه ي زندگيم شده حسرت...حسرت...حسرت...

-دنبالم بيا...

نيشخندي زدم که چون پشتم بهش بودنديد...حالاديگه دوردورمنه آقاپسرپس بچرخ تابچرخيم...

-دوست ندارم کسي بهم دستوربده...

مکث...سکوت...

صداي نفس هاي کشداروعصبيش برام لذتبخش بود...

-خيلي خب...لط..لطفا...دنبالم بيا...

سرموکج کردم وباچشم به دستش نگاه کردم که هنوزم آستينموول نکرده بود...

ردنگاهمودنبال کردودستشوبرداشت...

باقدماي اهسته دنبالش رفتم...رفت توي همون اتاقي که قبلاداشتيم داخلش صحبت ميکرديم...

دروبست وبهش تکيه داد دست به سينه وايسادوبانگاه مرموزي گفت...

-چطورتونستي؟...

خيلي خونسروبي تفاوت نگاش کردم وگفتم

-چيوچطورتونستم؟...

-چطورتونستي آرومش کني؟وقتي کابوس ببينه غيرقابل کنترل ميشه فقط باآرامبخش ميشه آرومش کرد...حتي پزشکاهم نتونستن براش کاري کنن..

شونه اي بالاانداختم

-نميدونم...متاسفم من عجله دارم...

روي پاشنه ي پاچرخيدم ورفتم سمت در...

-چقدرميخواي...

سرجام ايستادم ويه لبخندروي لبام نقش بست....

ميدونستم جناب رستگار...بالاخره بايدکوتاه ميومدي...

همين طورکه پشتم بهش بودجوابشودادم

-همون قدري که قصدداشتيدبه پرستارپرستاره جديدش بديد...

-بسيارخب خانمه....اوه من هنوزشمارونميشناسم...

-سعادت هستم...ساحلِ سعادت...

-بله خانمه سعادت داشتم ميگفتم  مدارکتونوفرابياريدورراس ساعت هفت اينجاباشيدقبل ازشروع کارِتون بايديک سري نکات روبهتون گوشزدکنم...

-بسيارخب روزخوش...

**********

 



تعداد بازدید از این مطلب: 1496
بازدید : 1496

می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:









ایامطالب این وبلاگ جالب است؟


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



به وبلاگ من خوش آمدید
تمام حقوق اين وب سايت متعلق به ایران دانلود مي باشد | طراحی قالب : تم ديزاينر
http://uploadboy.com/free363978.html